معرفی و خرید کتاب اشتیلر
ماکس فریش در ۱۹۵۳ رمان اشتیلر را نوشت و آن را یک سال بعد انتشار داد. این اثر با سرعتی خارق العاده نام او را بلند آوازه کرد و سبب شهرت جهانی او شد
خلاصه کتاب اشتیلر
یک امریکایی به نام مستر وایت هنگام ارائه برنامه خود در مرز سوئیس با مشکلی بزرگ رو به رو می شود: مأمور بازدید گذرنامه ادعا می کند که این شخص نه تنها آمریکایی نیست، بلکه در اصل سویسییی است به نام اشتیلر که سالها پیش در زوریخ پیکره ساز بوده، جنگهای اسپانیا شرکت کرده، به اتهام جاسوسی مورد تعقیب قرار گرفته و سپس مفقود شده است.
شنیدن این اظهارات برای وایت (یا اشتیلر) کاملا غیر عادی است و سبب شگفتی وی می شود. از این رو، هنگامی هم که مامور بازدید گذرنامه در اثبات نظر خود پافشاری می کند، خشمگین می شود و سیلی محکمی به گوش او می نوازد. اشتیلر بازداشت می شود و در بازداشتگاه به نوشتن شرح حال خود می پردازد. او – که نمی خواهد اشتیلر باشد – به یاری نیروی خیال به گذشته خود می اندیشد و در پی آن است که در آنجا هویت خویش را بیابد. آیا او واقعا همان کسی است که دیگران به نام اشتیلر می شناسند، یا آنچه به او نسبت می دهند بی اساس است؟ اشتیلر پاسخی برای پرسش خود نمی یابد. اما نمی خواهد به سادگی نیز تسلیم شود: « آخر چه کسی می تواند ثابت کند که من واقعا کیستم؟»
نقد و بررسی رمان اشتیلر
اشتیلر وضع بغرنجی دارد: او نه تنها با جهان پیرامونش، بلکه با خود نیز بیگانه شده است. اما سبب این امر را نباید تنها در وضع روانی او، بلکه در وجود عوامل مؤثری چون محیط و زمان وی نیز جست وجو کرد.
اشتیلر پیوسته از خود می گریزد، در زندگی گذشته اش نیز چنین بوده است: هرگز هنرمند بزرگی نبوده، در جنگ های اسپانیا جز سرخوردگی بهره ای نبرده و در زندگی زناشویی خود، که به جدایی نیز انجامیده، لحظه ای احساس خوشبختی نکرده است.
اشتیلر دو شخصیت جداگانه دارد: هم اشتیلر است و هم اشتیلر نیست، هم در رؤیا زندگی می کند و هم پایبند واقعیت است. او از نظر روانی دچار آن نوع اختلالی است که در روانکاوی به «اسکیزوفرنی» شهرت دارد و از پدیده های دردناک روزگار ماست.
فریش در رمان خود سرنوشت انسان متمدن امروزی را نشان می دهد، انسانی که از اصل خود بی خبر است و ناگزیر است که هنگام رو به رو شدن با دیگران تنها از صورتکهایش استفاده کند، اما اشتیلر در جلسه دادگاه به واقعیت دردناک دیگری نیز پی می برد: همه کسانی که با او روبه رو می شوند (یعنی تمام افرادی که در گذشته اش به گونه ای نقشی ایفا کرده اند)، می کوشند که صورتک او را از چهره اش بردارند و به او ثابت کنند که او همان اشتیلر، تندیسگر مفقودالاثر سوئیسی است. به عبارت دیگر، همه آنها در اندیشه آنند که به او بفهمانند که چه نقشی را باید در آینده ایفا کند. اما اشتیلر تسلیم نمی شود:
“نه، من اشتیلر نیستم، آخر این مردم از جان من چه می خواهند؟… آنها به من تنها راه گریز را نشان می دهند، نه آزادی را – به گریز به قالب یک نقش، به یک کلیشه!”
اشتیلر می خواهد به آزادی و غنای درونی دست یابد، از این رو از همسرش جدا می شود، ابتدا به اسپانیا و سپس به امریکا می رود؛ و همه این ها تنها به این امید که با دور شدن از محیطی که بدان خو گرفته است، با خود آشنا و از هویت واقعی خویش آگاه شود. اما کوشش اشتیلر بی نتیجه است: با دور شدن از محیط مأنوس، آدمی به خویشتن خویش نزدیک نمی شود.
ماکس فریش در شیوه نگارش خود با توجه به حالات روانی قهرمان اثرش زندگی او را از زبان اول و سوم شخص مفرد تعریف می کند. به این گونه، در رمان او زبان نیز در خدمت درونمایه قرار می گیرد و شکافی را که در شخصیت و روان اشتیلر پدید آمده است، دقیق تر نشان می دهد.
منبع: ادبیات امروز آلمان / تورج رهنما / نشر چشمه
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.