معرفی و خرید کتاب بامداد خمار
رمان بامداد خمار، در واقع داستان سقوط دختر نازپروردهای است از بهشت اشرافیت هشتاد سال پیش به دوزخ زندگانی مردم فرودست جامعه آن زمان و شرح و مصائب او و خانوادهاش. بیان، ساختار و طرح و تا حدودی گفتوگوهای رمان قدیمی است و تفاوتی با زبان و ساختار رمان تهران مخوف (۱۳۰۳) مشفق کاظمی – که درست هفتاد و چند سال پیش از چاپ بامداد خمار – در ۱۳۰۱ هجری خورشیدی – نوشته شده است، ندارد. به سخن دیگر نویسنده از لحاظ متون رماننویسی از الگوی داستانهای یک سده پیش پیروی می کند و روایت داستانی او نقلی است و در خط طولی پیش می رود.
“این قدر توی خانه ما، تو بیرونی و اندرونی، کلفت و نوکر و باغبان و برو بيا بود که همهشان یادم نیست. روزی نبود که هفت هشت نفر سر سفره آقاجان نان نخورند. پدرم سه چهار پارچه ده و آبادی داشت. مرد باسواد و تحصیل کردهای بود. یکی دو سالی در روسیه درس خوانده بود. شاعر بود. روشنفکر بود. عاشق اپرا بود که در روسیه تماشا کرده بود. آقا بود. پدر مهربانی بود. با بچههایش خوب تا می کرد. حالا فکر نکنی مثل داداشم [پدر سودابه] بود که می نشیند با بچههایش بحث سیاسی و علمی و هنری می کند ها! ولی خوب، برای دوران خودش به اصطلاح خیلی امروزی بود. با این همه ما باز هم از او حساب می بردیم. مادرم واقعا «نازنین» بود مثل اسمش. پدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم کوچکتر بود. دختر یکی از تجار معروف و صاحبنام و معتبر بود و برای پدرم سه دختر آورده بود که من دومی بودم. یک آقا به پدرم می گفت و ده تا آقا از دهانش می ریخت.”
نظر نویسنده کتاب در مورد بامداد خمار
«همیشه نسل جدید فکر می کند نسل قدیم، نسلی خشک و عاری از احساس بوده. من می خواهم به آنها بگویم که بزرگترها هم عشق را به همان لطف و زیبایی و عمق [احساس] شما درک می کنند. به همین دلیل هم در این کتاب آنقدر درباره زیبایی ظاهری تأکید کردهام. اگر احساس جوانها صرفا جسمانی و بیمطالعه باشد، نتیجهاش همین است. با عشق مخالف نیستم، با عشق سنجیده موافقم. اگر دو آدم با دو فرهنگ و تفکر مختلف با هم ازدواج کنند آن وقت است که مشکلات آغاز می شود. محبوبه چند بار رحیم را می بیند. این عشق جسمانی است، کور است. محبوبه شناخت کاملی از رحیم ندارد، رحیم نیز شناختی از او ندارد. من هیچجا نمی گویم محبوبه بهتر از بقیه است. اولین بهانهگیری را محبوبه فردای عروسیاش می کند وقتی می گوید «پنیر بوی نا می دهد» شخصیتهای کتاب من آدمهای معمولیاند و چون معمولی هستند، معایب و محاسن معمول را دارند و به همین دلیل با کسانی بهتر می توانند زندگانی کنند که به آنها و فرهنگشان نزدیکترند. [محبوبه جایی به شوهر دومش منصور می گوید: عشقی که به رحیم داشتم، عشق نبود، هوس بود عشق این است که الان به تو دارم] برای اینکه فرهنگ منصور را درک می کند و با او آرامش پیدا می کند. اگر محبوبه از اول با کسی آشنا می شد که هم رحیم بود و هم منصور، یعنی هم فرهنگش با او می خواند و هم از لحاظ ظاهری او را راضی می کرد خیلی خوشبخت می شد. محبوبه به دلیل آن ازدواج اشتباه مجبور می شود به ازدواج با منصور تن بدهد.»
منبع: مجله از دریچه نقد / شماره 1 / عبدالعلی دستغیب
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.