انتشارات | |
---|---|
سال چاپ | 1355 |
نوبت چاپ | سوم |
تعداد صفحه | 162 |
نوع جلد | شومیز |
قطع | رقعی (14.1*21.2) |
درجه کیفی کتاب | A |
چشمهای من، خسته نوشته جمال میرصادقی
45,000تومان
- دو صفحه آخر کتاب پارگی جزیی دارد.
- جلد و صفحات داخلی کتاب کاملاً سالم است.
ناموجود
مژگان معمارزاده –
قسمتی از داستان” این برف، این برف لعنتی” از کتاب ” چشمهای من، خسته”
گفتم:” گفته تا پولو نگیرم پامو به دکون نذارم”
نگاهی به سرتاپای من کرد و لبهایش لرزید و گفت:”بچه جون خوب نیست جلو من راه بیفتی، مردم نگا میکنن، برا من خوب نیست، برو بگو هر وقت پولی دستم اومد اول پول شمارو میارم، نمیخوام که پولشو بخورم، چند ساله مشتری شم”
حسابی زهرمار بودم، از بسکه سردم بود. _” گفته تا پولو نگیری به دکون برنگرد، کاسبی کساده، وضع خرابه”
زن چند لحظه ایستاد و همینجور نگاهم کرد. بی آنکه یک کلمه دیگر حرف بزند سرش را انداخت زیر و تند به راه افتاد. خیال کردم فکری به سرش زده. همیشه وقتی ساکت میشدند، نشانه خوبی بود. من را تا در خانه شان می بردند و پول را از این و آن قرض می کردند و بهم میدادند. دلم نیومد دوباره برویش بیاورم، از بس زن خوبی بود. نه فحشم میداد، نه سنگ بهم می پراند، نه برایم خط و نشان می کشید…
آخرش انگار عاصی شد. ایستاد.
با چشمهای درشت سیاهش بمن نگاه کرد.
_”پسر جون آخه اگه داشتم که بهت میدادم؛ دنبال من نیا؛ خوب نیس، مردم خیال بد میکنن؛ تو که بچه نیستی؛باید این چیزهارو بفهمی”
داشت می لرزید. نمیدانم از سرما بود، این سرمای بی پدرومادر یا چیز دیگری. من که خیال می کردم مرا به خانه اش می برد که قرضش را بدهد؛ من خوش خیال؛ دوباره شدم برج زهرمار…
#جمال_میرصادقی
#مژگان_معمارزاده
ketablazem –
درود و سپاس از کامنت خوبتون 🌹