در حال نمایش 31 نتیجه

زندگینامه و خرید کتاب های فرانتس کافکا

فرانتس کافکا در سوم ژوئیه ۱۸۸۳ در خانواده‌ای یهودی در شهر پراگ زاده شد. پدرش اهل دهکده‌ای کوچک در ناحیه بوهم (چکسلواکی) بود و مغازه بزرگی داشت که در آن اجناس لوکس از قبیل لباس، عینک، چتر، عصا و چیزهای مشابه می فروخت. مادرش از خانواده‌ای ثروت‌مند و روشنفکر بود که در بخش قدیمی شهر پراگ زندگی می کردند. پدر و مادر کافکا در سپتامبر ۱۸۸۲ ازدواج کرده بودند.
پراگ در اواخر قرن نوزدهم شهر بزرگی بود که چهار صد و پنجاه هزار تن سکنه داشت و در آن، گذشته از چک‌ها، عده زیادی یهودی و در حدود سی و پنج هزار نفر آلمانی زندگی می کردند. اگرچه شمار آلمانی‌ها در پراگ فراوان نبود، اما آنها به دلیل آن‌که چکسلواکی هنوز تحت سلطه اتریش بود، از نفوذ زیادی برخوردار بودند. از این رو پدر و مادران دوراندیش چک می کوشیدند که حتی الامکان فرزندان خود را به مدارس آلمانی بفرستند. این سرنوشت شامل کافکای جوان نیز شد.
کافکا در مدرسه، کودکی سر به زیر و منزوی بود و کمتر با همکلاسی‌هایش حشر و نشر داشت. علت این امر، روش تربیت او در خانواده و به ویژه پدر بسیار سخت گیر او بود که دائما به پسر تحکم می کرد و او را به سکوت وادار می نمود. کافکا در نامه بلندی که سال‌ها بعد (۱۹۱۹) به پدرش نوشت، شرح بیدادگری و خودکامگی او را به وی باز می نماید.
مادر فرانتس، زنی فهمیده و مهربان بود و می کوشید که در خانه، محیطی آرام پدید آورد. اما این امر به دلیل خشونت‌های همسرش کمتر ممکن می شد. پدر کافکا مردی بود مستبد و مغرور که اهمیتی به روحیه ظریف فرزند خود نمی داد و او را پیوسته با رفتار بی ملاحظه خود می آزرد. همه این عوامل سبب شد که فرانتس از همان کودکی فردی گوشه‌گیر و درون‌گرا بار آید و با دیگران بسیار کم معاشرت کند.
فرانتس پس از گذراندن دوران ابتدایی به دبیرستان رفت. این دبیرستان در بخش قدیمی پراگ قرار داشت و در آن همه دروس به زبان آلمانی تدریس می شد. اما فضای مدرسه، خشک بود و رابطه بین معلمان و شاگردان بسیار سرد و رسمی. فرانتس از این مسأله رنج می برد و جز پناه بردن به کتاب چاره‌ای برای خود نمی یافت. آشنایی با آثار نویسندگان و فیلسوفان آلمانی در این دوره آغاز شد.
کافکا در ۱۹۰۱ در دانشگاه آلمانی زبان پراگ در رشته حقوق اسم نوشت، اما به زودی از مطالعه متون خشک حقوقی خسته شد و آن را رها کرد. کافکا سپس در کلاس‌های رشته ادبیات آلمانی و یا در کلاس‌های رشته ادبیات آلمانی و تاریخ هنر حضور یافت. اما از یک سال بعد باز تغییر رای داد و به ادامه تحصیل در رشته حقوق پرداخت. از اتفاقات بزرگی که در این ایام در زندگی کافکا روی داد، آشنایی با ماکس برود است، این آشنایی – که پس از مدتی اندک به دوستیِ استواری تبدیل شد، تا پایان عمر کافکا ادامه یافت.
کافکا در ژوئن ۱۹۰۶ به دریافت درجه دکترای حقوق نائل شد و پس از آن به مدت یک سال در دفتر حقوقی دایی‌اش به کارورزی پرداخت. پس از پایان این دوره، در ژوئیه ۱۹۰۸ به استخدام اداره بیمه سوانح کارگران در پراگ درآمد و تا زمان بازنشستگی در آنجا خدمت کرد.
سال ۱۹۱۲ یکی از سال‌های پربار زندگی کافکاست: در ابتدای سال رمان امریکا را نوشت، در تابستان همان سال مجموعه ملاحظات را گردآوری کرد و اندکی بعد ابتدا داستان «داوری» و سپس «مسخ» را به رشته تحریر در آورد.
در اوت ۱۹۱۲ کافکا با زنی آشنا شد که در زندگی او نقش عمده‌ای ایفا کرد. این زن، «فليسه بائر» نام داشت و از آلمانی‌های مقیم پراگ بود. فليسه زنی بود عادی و برخلاف کافکا خواهان زندگی‌یی مرفه و بی دغدغه. اما آنها از نظر روحی با هم کوچک ترین سنخیتی نداشتند. در نامه‌ای که کافکا به فليسه نوشته است، به این موضوع اشاره می کند:

«… برای مردم ازدواج بزرگ ترین و آخرین لقمه چرب است. اما من چنین نیستم. برای من ازدواج تجارت نیست که قرارداد آن هر سال تمدید شود. من نیازی به خانه دائمی ندارم که به طمع بخواهم به این تجارت تن در دهم. به چنین خانه ای که نیاز ندارم، هیچ، از داشتنش وحشت هم می کنم. من عاشق کارم هستم.»

کافکا در نامه دیگری به فليسه دورنمایی از زندگی مشترک خود را با چنین ترسیم می کند:

«در زندگی ما از گفت وگوهای آرام خبری نخواهد بود، زندگی تو در کنار مردی خواهد گذشت که زودرنج، عصبی، گوشه گیر و بیمار است، مردی که با زنجیرهای نامریی به ادبیاتی نامریی بسته شده است و هرگاه انسانی به او نزدیک می شود فریاد می کشد، زیرا گمان می کند که آن شخص می خواهد به زنجیر دست بزند…»

سرانجام کافکا یک سال پس از آشنایی با فليسه تصمیم گرفت که نامزدی‌اش را با او به هم بزند و زندگی خود را تنها وقف هنر نماید. البته در این تصميم، عامل دیگری نیز مؤثر بود: پدر کافکا فرزندش را دائما تحقیر می کرد و او را از ازدواج با فليسه منع می نمود.
کافکا دو سال بعد نیز با فليسه نامزد شد، اما این بار هم دوران نامزدی آنان چندان نپایید. دلیل این امر گذشته از دلایلی که ذکر شد، وضع جسمانی کافکا بود. او به بیماری سل دچار شده بود و می دانست که از دام آن رهایی نخواهد یافت. کافکا در نامه‌ای که به پدر فليسه نوشت، به این نکته اشاره می کند:

«شما دخترتان را می شناسید. او دختری است شاداب، سالم و متکی به خود… اما من آدمی هستم کم حرف، غیر معاشرتی، عبوس، سودایی و بیمار… آیا دختر شما – که با آن طبیعت سالمش توانایی تشکیل یک زندگی زناشویی توأم با خوشبختی را دارد – باید با چنین شخصی زندگی کند؟ آیا او می تواند زندگی به شیوه راهبان دير را تحمل کند؟»

کافکا در ۱۹۱۴ شروع به نوشتن رمان محاکمه کرد، در اکتبر همان سال در گروه محکومین را نوشت و سرانجام رمان امریکا را به پایان برد.
کافکا از کارش در اداره بیمه – که آن را چهارده سال تمام تحمل کرد – بی‌زار بود و تنها دلخوشی اش زمانی بود که به خانه می آمد و به نوشتن می پرداخت. رنجی که کافکا در طول مدت اشتغالش در اداره بیمه می برد غیر قابل توصیف است؛ شاید تنها در رمان‌های اوست که بتوان آثار این رنج را یافت و حس کرد. کافکا می اندیشید که در محل کارش مانند «جانوری وحشی» است که او را دیگران دائما تعقیب می کنند. اما از سوی دیگر – و جای شگفتی اینجاست – کارمندی بسیار منضبط بود و لحظه‌ای از کار در جایی که برای او حکم «گور» را داشت غفلت نمی ورزید. اما هرگز در صدد تغییر کاری هم که او را شکنجه می داد، برنمی آمد.
کافکا در اواخر ۱۹۱۶ و اوایل ۱۹۱۷ مجموعه پزشک دهکده را نوشت که موضوع بیشتر قطعه های آن تشریح ناتوانی انسان برای رسیدن به آرمان‌های خویش است.
کافکا در پایان سال ۱۹۱۸ برای شش هفته به آسایش‌گاه مسلولان در اشلزن (در نزدیکی شهر پراگ) رفت. اقامت در این آسایش‌گاه دو حسن داشت: یکی بهبودی نسبی و دیگری آشنایی با زنی به نام یولی وریچک. این آشنایی به زودی به دوستی و سپس به نامزدی انجامید. اما این نامزدی نیز زمانی طولانی نپایید و به هم خورد.
در اوایل ۱۹۲۰ کافکا با میله‌نا آشنا شد که زنی روشنفکر بود و در محافل ادبی پراگ شهرت داشت. میله‌نا با ادبیات آلمانی آشنا بود و قصد داشت که آثار کافکا را به زبان چک ترجمه کند. آشنایی با میله‌نا نه تنها برای کافکا از نظر روانی تأثیری مثبت نداشت، بلکه به زودی سبب تشدید بیماری او گشت. کافکا ناگزیر شد که برای بار دیگر به آسایشگاه مسلولان برود و در حدود نه ماه در آنجا بستری شود.
در سپتامبر ۱۹۲۱ کافکا به پراگ بازگشت و کار خود را در اداره بیمه از سر گرفت. اما بیماری، او را رها نمی کرد و سرفه ها و سردردهای شدید همچنان آزارش می داد. گذشته از آن، از بی خوابی های مدام رنج می کشید. سرانجام کافکا درخواست بازنشستگی کرد که با توجه به وضع وخیم جسمانی اش پذیرفته شد.
کافکا در ۱۹۲۲ رمان معروف قصر و داستان‌های «هنرمند گرسنگی» و «کاوش های یک سگ» را نوشت، اما هیچ یک از این سه اثر در زمان حیات او منتشر نشد.
کافکا بهار ۱۹۲۳ را در پراگ گذراند. اما بیماری، او را به شدت رنج می داد، به طوری که ناگزیر بود بیشتر اوقات خود را در رخت‌خواب بگذراند. کافکا در ژوئیه ۱۹۲۳ سفری به ساحل دریای بالتیک کرد و در آن‌جا به استراحت پرداخت. در آن‌جا با دختری یهودی به نام دورا دیمانت آشنا شد که اشتیاق زیادی به فرا گرفتن زبان عبری داشت. کافکا کم کم به دورا علاقه مند شد و تصمیم گرفت که با او زندگی مشترکی را آغاز کند. آن‌ها برای این کار برلین را در نظر گرفتند و پس از مدتی کوتاه به این شهر سفر کردند. اما اقامت کافکا در برلین بیش از شش ماه نپایید و او ناگزیر شد که برای مداوا به پراگ باز گردد. اوایل آوریل ۱۹۲۴ کافکا را به وین و سپس به آسایشگاهی در نزدیکی آن شهر منتقل کردند. در تمام این مدت دورا در کنار کافکا بود و از او پرستاری می کرد.
کافکا در سوم ژوئن ۱۹۲۴ دیده از جهان فرو بست.

-10%